از همان لحظه ی اول که بر آورد بلا
سالها در شررش عمر بسوخت
همه روزم همه شب
به چه فکری؟
به چه حالی؟
همه بهتر دانید
سالها در پس سال
تا که یک بار دهان بگشودم
ز دو سمت...
سنگ دهانم کوفتند!
ذره ذره جگرم سوخت ولی
به جز آن بار دهان مهر بماند
به کسی جز به خدا شکوه نکرد
و چنین سخت گذشت
سالها در پس سال
کوس رحلت زدمو دور شدم
همنشین سخن حضرت سهراب شدم
مست غم
این به کنار
باز هم این شررش شعله کشید
و دوباره سفر آغاز شدم
باز هم سود نداشت
و سه باره سفر آغاز شدم
یک سنه سبز شدم
بشکفتم
ناگهان سیل ببارید
همه آتش شد
و بلا آتش زد
به وجودم
به تنم
خوابم از چشم ربود
ناگهان در وسط آتش نمرودی من
آگهی گفت که کوشش بکنم
سبب سوختنم رفع کنم
گفتشم رفع به چه؟
گفت به وصل!
غافل از آنکه خودم زودترش دانستم:
درد ودرمان همه آگه بودم
سبب وصل نبود
سبب وصل نبود...
سپری شد ایام
ومن خسته ی دل مرده ی پیر
سفر آغاز شدم
به وطن
به حضور همه خوبان
و شهوری که گذشت وصل میسر گردید
سبب خامشی آتش من وصل که بود
ولی حیف چه سود؟!
زیر خاکستر من
هست هنوز...